پنجشنبه

اي شب از روياي تو رنگين شده


اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني که شويد جسم خاک
هستيم زآلودگي ها کرده پاک
اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در مزرع مژگان من
اي زگندم زارها سرشارتر
اي ز زرين شاخه ها پربارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
باتوام ديگر زدردي بيم نيست
هست اگر, جز درد خوشبختيم نيست
اين دل تنگ من و اين بار نور
هايهوي زندگي در قعر گور؟
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر که در خود داشتم
هر کسي را تو نمي انگاشتم
آه , اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره , با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوي خشک سينه ام را آب , تو
بستر رگهام را سيلاب , تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدم هايت قدم هايم براه
اي به پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه , اي بيگانه با پيراهنم
آشناي سبزه زاران تنم
آه , اي روشن طلوع بي غروب
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب , پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم , من نيستم
حيف از آن عمري که با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم براه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيکرت پيراهنم
آه , مي خواهم که بشکافم زهم
شاديم يکدم بيا لايد به غم
آه , مي خواهم که برخيزم ز جاي
همچو ابري اشک ريزم هاي هاي
اين دل تنگ من و اين دود عود؟
در شبستان , زخمه هاي چنگ ورود؟
اين فضاي خالي و پرواز ها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟
اي نگاهت لاي لايي سحر بار
گاهوار کودکان بي قرار
شسته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنياهاي من
اي مرا با شور شعر آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم , شعرم به آتش سوختي