یکشنبه

مخمور جام عشقم ساقى بده شرابى


عكس روي تو  چو  برآينه جام افتاد
كارما با رخ  ساقي و  لب جام افتاد

اين همه عكس مي و نقش نگارين كه نمود
يك فروغ رخ ساقيست كه در جام افتاد


براي خواب معصومانه عشق
كمك كن بستري از گل بسازيم
براي كوچ شب هنگام وحشت
كمك كن با تن هم پل بسازيم
كمك كن سايبوني از ترانه
براي خواب ابريشم بسازيم
كمك كن با كلام عاشقانه
براي زخم شب مرحم بسازيم

دوش بيماري چشم تو ببرد ازدستم
ليكن از لطف لبت صورت جان مي بستم


ساقي بيا كه هاتف غيبيم به مژده گفت
بادرد صبركن كه دوا مي فرستمت


گنج عشق خود نهادي در دل ويران ما
سايه دولت براين كنج خراب انداختي

تورقص شاپرك
زيربارون نگات . . .


خمها همه در جوش وخروشند زمستي . . .
آه بگذار غم شوم در تو
كس نبايد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن جام مي  من


بس كه لبريزم ازتو
ميخواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم


دوست داشتم دون دون لغمه هارو خودم مي گرفتم وا ست . . .

خوشبختي من در كنار خوشبختي تو معنا پيدا ميكنه . . .


براي چشم خاموشت بميرم
كنارچشمه نوشت بميرم
نمي خواهم در آغوشت بگيرم
كه ميخواهم در آغوشت بميرم

منم دوستت دارم

Without U!....
Days are:
Sadday
Moanday
Tearsday
Wasteday
Thirstday
Frightday
Shatterday


مخموره جام عشقي...
كاش پيشت بودم الان...


اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي درسايه مژگان من


عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقي كجاست
كو كه بخرامد پيش سرو بالاميرمت

وقتي خمارشدي و ساقيتو خواستي
اونم مست وروبه راهت ميكنه


وقتي كه ساقيت جام بدسته كه نبايد اشك بريزي . . .

اينجوري ميام :
رقص كنان
عشوه كنان
جام بدست


سرتو بزار رو روشونه هات خوابت بگيره
بزار تا آروم دل بي تابت بگيره



بازم دوست دارم  اون دو بيت زلف آشفته رو برات بفرستم بخوان . . .
زلف آشفته وخوي كرده وخندان لب ومست
پيرهن چاك و غزلخوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسون كنان
نيمه شب دوش به بالين من  امد بنشست


الانم به هم رسيديم يه جورايي . . .


عاشقانه باهاتام عزيزم . . .

عزيزم
مخمور جام ساقي


برلب بحرفنا منتظريم اي ساقي
فرصتي دان كه ز لب تا به دهان راهي نيست


از حياي لب شيرين تو اي چشمه نوش
غرق آب وعرق اكنون مي باشم


لعل سيراب بخون تشنه لب يارمنست
وزپي ديدن اودادن جان كار من است


آنكه ناوك بر دل من زير چشمي مي زند
قوت جان حافظش در خنده زير لب است

ساقي به چند رنگ مي اندر پياله ريخت . .  .


شربت قند وگلاب از لب يارم فرمود
نرگس او كه طبيب دل بيمار من است


ميرفت خيال تو زچشم من وميگفت
دور از چشم تو مرا نور نمانده است


اگرچه مستي عشقم خراب كرد ولي
اساس هستي من زان خراب آبادست

راه دل عشاق زد آن چشم خماري
پيداست از اين شيوه كه مستست شرابت

مارا زخيال تو چه پرواي شرابست
خم گو سرخود گير كه خمخانه خرابست


تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهررخ جانانه بسوخت


من بهارم توزمين
من زمينم تودرخت
من درختم توبهار
ناز انگشتاي بارون تو باغم ميكنه

هروقت يه پلك مي زني
من يه نفس ميكشم
پس به كسي خيره نشو چون خفه ميشم

 
مستي به چشم شاهد دلبند ما خوشست
ساقي به نور باده برافروز جام ما